بی تابی های روحم ...

ساخت وبلاگ

من نمی دونم چرا این روح دیوونه ام آروم نمیگیره ... چرا هی مخ و مغزم قاطی میشه ... نمی دونم چطور توضیح بدم ... هی همش میگم کاش اینترنت و وبلاگ و فیس بوک و مسنجر و تلگرام و اینستا و هیچ کوفت و زهرماری اختراع نشده بود و من دیگه خبر نداشتم از آدمهای 20 سال پیش ...

کاش مثل اون قدیما توی یک غار تنهایی گم و گور شده بودیم ... کاش من دیگه به سرم نمی زد نصف شب برم پیج فیس بوک یه نفر رو بالا پایین برم که پستی رو پیدا کنم که باعث شده بود دوسال پیش بشینم گریه کنم ...

کاش ما آدمها اینقدر تنها و اسیر نبودیم ... نمی تونم توضیح بدم ... همینطور میشینم زل می زنم به این صفحه و نمی دونم از کجا بگم ... 

فقط می دونم اگه عاشق نشده بودم شاید اصلا و ابدا اینی نبودم که الان هستم ...

این عشقه که پدر منو در اورده ... این عشقه که زنجیر انداخته به گردن من و می کشونه اینطرف اونطرف ... 

تا چند وقت پیش نرفته بودم توی اینستا و می گفتم ولم کن بذار ذهنم دیگه بیشتر درگیر نشه ... همین یک ماه پیش بود که گفتم بذار برم ببینم چه خبره ... همین اینستا رفتنم یه جور دیگه حالم رو گرفت ... امشب ف درخواست فالو داده بود . پذیرفتم و رفتم ببینم توی صفحه اش چه خبره ! هیچ خبری نبود ! حتی ز هم جزو دوستهاش نبود ! برام جای سوال شد که چی شده که اومده پیگیر من شده ! حس می کنم یه جایی ذهنش درگیر منه ... کاش آدم می دونست توی ذهن آدما چی میگذره ...

هرچی هست این رفتارهای ز فکر کنم برای همه ی اونایی که ما رو می شناختند جای سوال میذاره ... نمی فهمند ما توی چه مختصاتی هستیم و چی بینمون گذشته یا می گذره ...

منم که دیگه بریدم ... دیگه اصلا نمی دونم چیکار کنم ... فقط روحم داره بال بال می زنه ... حتی دیگه از بال بال زدنم رد شده ... 

ننوشتن !...
ما را در سایت ننوشتن ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6raha96a بازدید : 90 تاريخ : يکشنبه 28 آبان 1396 ساعت: 15:19